جدول جو
جدول جو

معنی ترش سر - جستجوی لغت در جدول جو

ترش سر
(تُ شِ سِ)
در طوالش، ازگیل. رجوع به ازگیل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترش با
تصویر ترش با
نوعی آش که از سرکه یا ترشی دیگر تهیه می شود، آش ترش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترش رو
تصویر ترش رو
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، سخت رو، گره پیشانی، بداغر، تیموک، اخم رو، عبوس، متربّد، زوش، روترش، دژبرو، تندرو، عابس، بداخم، عبّاس برای مثال مبر حاجت به نزدیک ترش روی / که از خوی بدش فرسوده گردی (سعدی - ۱۱۳)، اگر حنظل خوری از دست خوش خوی / به از شیرینی از دست ترش روی (سعدی - ۱۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
(رِ سَ)
تارک سر: فرق، تار سر که راهی است میان موی سر. (منتهی الارب). مفرق، تار سر که فرق جای موی سر است. (منتهی الارب). قبض،بزرگ شدن سر یا تار سر. (منتهی الارب). قلۀ تار سر مردم. (منتهی الارب). رجوع به تار (مخفف تارک) شود
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ)
نرم سار. حلیم. بردبار. رجوع به نرم سار شود
لغت نامه دهخدا
(لَ رَ)
موضعی به تنکابن مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 105)
لغت نامه دهخدا
(سُ سَ)
نام مرغی است که عرب آن را حمره نامند. (از ربنجنی)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ سَ)
سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) :
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تا درد سرم فرونشاند
این اشک گلاب سان مرا بس.
خاقانی.
گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم.
خاقانی.
هنرت مشک نافۀ آهوست
چه عجب مشک درد سر زاید.
خاقانی.
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سریست بر سری.
خاقانی.
نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند.
خاقانی.
صبحا به گلاب لاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم.
خاقانی.
گلابی که آب جگرها بدوست
دوای همه درد سرها بدوست.
نظامی.
مشتری را ز فرق سر تا پای
درد سر دید و گشت صندل سای.
نظامی.
سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند.
مولوی.
شراب چون نبود پایدار لذت شرب
ضرورتست که درد سر خمار کشم.
سعدی.
شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ درد سر نباشد.
حافظ.
مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی.
همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری.
فرخی.
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری.
فرخی.
باری ندانمت که چه خود آری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر.
فرخی.
همسایۀ بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به دردسر.
فرخی.
کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر.
فرخی.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از دردسر وز گرانی.
منوچهری.
در او هرکه گوئی تن آساتر است
همو بیش با رنج و دردسر است.
اسدی.
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
ناصرخسرو.
وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی.
ناصرخسرو.
هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص).
گفت اجرت فزون ز دردسر است
لیک کاری عظیم پرخطر است.
سنائی.
بارغم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم.
سیدحسن غزنوی.
ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار
دردسر روزگار برد به بوی گلاب.
خاقانی.
مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل
که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش.
خاقانی.
بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه.
خاقانی.
جهان را چنین دردسرها بسی است
وزین گونه در ره خطرها بسی است.
نظامی.
محتشمی دردسری می پذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر.
نظامی.
خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است
پنج دانگ هستیش دردسر است.
مولوی.
و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91).
طالب ملک قناعت چو شدم دانستم
که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است.
ابن یمین.
بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست.
حافظ.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد.
حافظ.
آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو
چاره نباشدش ز غم جان و دردسر.
موقری (از رادویانی).
نمی بریم به می خانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است.
صائب (از آنندراج).
گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار
من که درد پای دارم دردسر چون آورم.
صائب (از آنندراج).
- به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان).
- به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن:
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
ناصرخسرو.
- بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372).
- دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن:
یا سرم در دست دردسر ببر
یا مرا خواندست آن خالو پسر.
مولوی.
نه عادت است به خورشید دردسر بردن
که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن:
دیدم بسی خلاف توقعز دوستان
از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن:
صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک
یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما.
صائب (از آنندراج).
شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار
از من دماغ تازۀ او دردسر کشید.
شوکت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
نام محلی در 52 هزارمتری ساوجبلاغ میان کرده کرد و حیدرآباد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ سَ)
تیره مغز. تیره رای. تیره خرد:
کیست میرالشعرا گوئی و هم گوئی من
نام خود خود نهی ای تیره سر و تیره ضمیر.
سوزنی.
، سیاه سر. که سری تیره و سیاه دارد:
زردی در آفتاب بقای حسود شاه
از سیر تیره سر قلم زردفام تست.
سوزنی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(جِ سَ)
بزرگ. گرامی سرور. ارجمند:
چو تخت آرای شد طرف کلاهش
ز شادی تاج سر میخواند شاهش.
نظامی.
از پی آن گشت فلک تاج سر.
نظامی.
، تاج سر بودن. بزرگ و مافوق و سرور بودن:
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
که زیب تخت و سزاوار ملک و تاج سری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ)
بر سر. (آنندراج). گرد سر. گرداگرد سر:
بسکه از نرگس تو فتنه فزوده ست رواج
دامن فتنه چو دستار فرا سر پیچم.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
، زیر سر: همانجا خفتی بر زمین و بالش فرا سر نه. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(تَپْ پَ سَ)
دهی از دهستان کلباد بخش بهشهر شهرستان ساری است که در بیست و پنج هزار و پانصدگزی خاور بهشهر و یکهزار و پانصدگزی جنوب شوسۀ بهشهربگرگان واقع است. کوهستانی و جنگلی و معتدل و مرطوب است و 180 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آن برنج و غلات و مرکبات و توتون و سیگار و صیفی است و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی از دهستان پاریز است که در بخش مرکزی شهرستان سیرجان و 100هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد و بر سر راه مالرو مقصود به پسوجان قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 300 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و حبوب، شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. ساکنان آنجا از طایفۀ لری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رِ شِ سَ)
خارشی است که در سر پیدا میشود چنانکه صاحب او خواهد که کسی شپش سر او را جوید. صوره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ کِ سَ)
فرق سر. میان بالای سر. رجوع به تار و تارک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درد سر
تصویر درد سر
دردی که در ناحیه سر احساس شود، گرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه سری مدور دارد: زدستهاشان پهنه زپایها چوگان زگرد سر ها گوی اینت شاه و اینت جلال. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاج سر
تصویر تاج سر
بزرگ، گرامی، سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترش رو
تصویر ترش رو
((تُ رْ یا رُ))
بدخو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترکش گر
تصویر ترکش گر
((تَ کِ. گَ))
سازنده ترکش
فرهنگ فارسی معین
پیش بخاری روی تاقچه، بالای تاقچه
فرهنگ گویش مازندرانی
روی آتش قرار دادن اشیا بر روی آتش
فرهنگ گویش مازندرانی
بوی تند، بوی عرق و چربی بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی خورشت ترش مزه که در آن حبوبات و ادویه به مقدار زیاد
فرهنگ گویش مازندرانی
سیب ترش
فرهنگ گویش مازندرانی
نام کوهی در قسمت جنوبی غربی زوات از کلارستاق تنکابن که آثاری
فرهنگ گویش مازندرانی
محل دوشیدن گوسفندان
فرهنگ گویش مازندرانی
بالا تپه، بالای بلندی، مزرعه ای در شمال بالا جاده که زمانی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان خرم آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
مکان کومه یا اتراق گاه شکارچیان پرنده یا ماهی گیران، آغل گوسفند و گاو، کومه ی نگهبانان شب زنده دار شالی زار، آغل گوسفند و گاو، کومه ی نگهبانان شب زنده دار شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی
دری تنگ در آغل گوسفندان که برای خروج یک به یک آنان به بیرون
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
جایگاه کندو
فرهنگ گویش مازندرانی